ز چشم کهربایی رنگ تو برداشتم برق نگا هم را
و تاجی را که با گلها ی لا دن در بهار عشق تو
با اشک چشمانم پروراندم، خزان کردم
نه تنها عشق تو بلکه هر عشق دیگر را
به دل کشتم و تنها می روم راه امیدم را
اگر اشکی ز چشما ن سیاه رنگت پدید آید
برای من از این رفتن
بدان قطره ای بوده است از دریای خونینی که
که هر شب در غمت از دیده بفشانم
برو....برو دیگر خدا حافظ
برو لعل بد اخشانی شو اندر سینه ی آن کس
که باشد چون خودت بی حس و بی پروا
و من تنها به کنج خلوتی چون شمع،خاموشی
کنار چنگ بنشینم که هر گاه عاشقی بیند
بگوید زیر لب: پروانه اش گم شد
دوستدار شما....تا بعد
هو
می بی رنگی
صنما به تو دل دارد خو نکند به دری دیگر رو
نه سپرده به جایی سر را ننهاده قدم بر هر کو
دل و دین که به یغما بردی زده ای ره من از هر سو
نشناسم سر خود از پا که به چوگان تو هستم گو
من و عشق تو عیاری بس که به غیر تو دیاری کو
تا نوشیدم می بی رنگی رستم از عالم رنگ و بو
زین پس منم و جانی شیدا قلبی مفتون که کند هو هو
تا نوری به دلم بخشیدی گوید بی من و ما هر دم او
از دکتر جواد نوربخش